نظم و نثر پارسي در اران و شروان
علي هنري
صاحب اين قلم را داعيه پژوهشي نو نيست و آن چه نگاشته آمده، فراتر از بازخواني متون انديشه سازان اين سامان نمي باشد، چرا كه: سخن هر چه گويي، همه گفتهاند. اما انگيزه يي كه به پديداري اين نوشتار انجاميد, دغدغهاي است كه در دل تپنده هر باشندهي ايراني ميباشد و آن فزاينده ساختن پيوستگي و همبستگي در سراسر حوزه زبان پارسي و تمدن ايراني است. و همانا بر اين باورم كه سخن پيرامون اين حوزه تمدني، قصه غم عشقي است كه به تعبير حافظ «از هر زبان كه ميشنوم نامكرر است»1 و از ديگر سوي, با رقه چشمان آزمند و پليد بيگانگاني كه آباداني خود رادر ويراني اين ديار ميجويند, آتشي بر دل بالندگان ايران ميافكند كه سكوت را تاب نياورند و خموشي را گناه به شمار آورند. و همانا، جوانان ايران با سلاح اندشهاي كه از پدران وام ميگيرند، هم دوش و هم آواز با آنها، به ستيز با ناپاكي دشمن نيرنگ باز كه به افسون و فسانه، در پي خواستهاي ناحق خويش است, بر ميخيزند.
در اين نگاشته بر آنم تا به ياري متون و نوشتههاي محققان فرهيخته, مروري بر نظم و نثر در يكي از كانونهاي تابناك حوزهي زبان پارسي يعني «اَران» داشته باشيم. اَران، به ويژه از سده پنجم هجري به بعد به دو شهر گنجه و شروان، نازان و مفتخر است و اين دو شهر گرانمايه، به دو چهرهي درخشان و دو سيماي مينوي و والا در سپهر ادب و شعر فارسي نامور و زبانزد و آراستهاند: گنجه به نظامي و شَروان به خاقاني. «اَران» نامي آشنا در كتاب هاي جغرافياي محققان متقدم ميباشد از آن جمله ميتوان به كتاب «احسن التقاسيم» مقدسي و «تقديم البلدان» ابوالغدا اشاره كرد.
نظامي نيز در سرودههاي خود به تكرار از اران و شهرهاي آن ياد مينمايد:
همه اقليم از «اران» تا به «ارمن» مقرر گشته بر فرمان آن زن
خاقاني هم به كرات از شروان سخن ميگويد:
«شروان»، مداين آمد، چون بنگري به حضرت كهاي وقت يابي، ايوان تازه بيني
باري, اران و نيز آتورپاتكان از ديرباز تاريخ ايران, فرهنگ آفرين و انديشه پرور در حوزه تمدن ايراني و زبان پارسي بودهاند. سراسر تاريخ ايـران، آكنده از اين دو نام خجسته است. به گواهي همين تاريخ پرافتخار هر گاه كه يكپارچگي ميهن از سوي بيگانگان و خائنان تهديد ميشده است، مردم اين سامان دوش به دوش ساير هم ميهنان با تعدي دشمن به ستيز بر ميخاستند و آن گاه كه بايد عشق به ايران در رگ فرزندان اين ديار جريان مييافت، شاعران معنا پردازش، دست به قلم ميبردند كه:
همه عالم تن است و ايران دل نيست گوينده زين قياس خجل
چون كه ايـران، دل زمين باشد دل ز تن به بود، يقين باشد2
زلزلهي تبريز به اعجاز قصيده قطران، هيچ گاه از خاطرات محو نميگردد و حماسه فرهاد و فسانه شيرين و خسرو بر بلنداي ادبيات ايران ميدرخشد و اين مانايي و رخشايي به دست نميآمد، مگر آن كه قريحهاي بيمانند چون قريحه نظامي از گنجه به آفرينش اين اثر دست يازد.
اكنون، چون نور رهبوي اين وادي، در پيش بزرگان ادب و فرهنگ ايران ايستادهام و پژواك انديشهها و پژوهشهاي ايشان را مينمايانم تا پيام نسل جوان را به گوش بيگانگان و بيگانه دوستان برسانم كه:
«گر تيغ بارد در كوي آن ماه»3 ، پاي از رفتن و دست از نگاشتن باز نميماند.
نظم و نثر پارسي در اَران و شَروان
زبان پهلوي را به دو قسمت منقسم ساختهاند. يكي زبان متداول در شرق و شمال و شمال غربي ايران كه زبان رسمي دربار پارت (خراسان) بود و به پهلوي اشكاني (يا پهلوانيك) معروف است. ديگري زباني كه در جنوب و جنوب غربي، رواج داشت كه پهلوي ساساني يا پهلوي پارسي (يا پارسيك) خوانده شده و زبان رسمي دربار شاهان ساساني بود.
اين دو زبان، از حيث خط و هم از لحاظ تلفظ تفاوتهايي با هم داشتهاند. با وصف اين، چون ساسانيان، جانشين پارتيان بودند كه لهجهي آنان، از بخش لهجههاي شمالي بود، تعداد بسياري از كلمههاي رسمي و افعال آن زبان به اين يكي راه يافت و اين زبان را، به اعتبار اينكه زباني بوده است در فاصلهاي ميان پارسي باستان (زبان رايج روزگار هخامنشي) و پارسي جديد (زباني كه پس از اسلام در ايران رواج يافت)، پارسي ميانه خواندهاند كه هر يك به نوبت خود در دورهاي زبان رسمي و ادبي و عمومي اين كشور بوده است.
چنان كه ميدانيم همين پهلوي (ساساني) هنگام غلبه اعراب، با تداوالي كه لهجههاي محلي را در اين ايالت و آن ولايت بود، هم چنان رسميت داشت و از آن پس و هم اكنون نيز پارسي جديد زبان ادبي و رسمي مملكت است، هر چند اقوام مختلف در ايالات مختلف با لهجههاي متفاوت باين مقصود مي كردند و ميكنند.4
بسياري از دانشمندان پيشين يادآوري كردهاند كه در عهد ساساني چند لهجه مهم در ايران وجود داشته است،. از جمله، عبدالله بن مقفع گفته است كه لهجههاي مهم عبارت بودند از: پهلوي و دري و فارسي و خوزي و سرياني و بعد تصريح مي كند كه پهلوي منتسب است به فهله يعني نواحي اصفهان و ري و همدان و نهاوند و آذربايجان و دري، لغت درباريان بوده و البته اشاراتي به رابطه اين لهجه با لغت «اهل خراسان» نيز ميكند وتصريح ميكند كه با لغت مردم بلخ در ارتباط است.5
در آغاز حكومت اسلامي، پهلوي هم چنان زبان رسمي و عمومي اين مملكت بوده و دري مانند يكي از صدها لهجه ديگر، يك زبان فرعي بيش نبود. اما چون داراي قابليت علمي و ادبي بوده است، كم كم آماده آن ميشد كه داراي ادبيات وسيعي شود و سرانجام زبان فردوسي و سعدي گرديد و تا روزگار ما به عنوان يك زبان تاريخي و ادبي و سياسي شناخته ميشود.
دربارهي اين لهجه و خصوصيات و تطوراتي كه تاكنون بر آن وارد آمده است، اخبار مفصلي در دست نيست. به خصوص، اگر در نظر بياوريم كه سير تحول زباني از صورتي به صورت ديگر تدريجي است. دشوارتر است كه بگوييم اين لهجه از چه تاريخي آغاز شده و چگونه به اين صورت درآمده است.
در اين باب همين قدر كافي است اشاره شود كه به اتفاق محققان، زادگاه اين لهجه، مشرق ايران يعني خراسان و ماوراالنهر و بلخ و بخارا بوده است و بار اول از جانب مشرق انتشار يافته و آثار ادبي آن نيز از خراسان به ساير بلدان راه جسته است و چون چنين است ناچار دنبالهي پهلوي اشكاني خواهد بود كه بر اثر گذشت زمان و تحول و تكامل و اختلاط با عربي به شكل امروزي در آمده است.
صحيح است كه دري لهجه خاص مردم خراسان بود ولي بعد از نشر آثار ادبي از خراسان به نواحي ديگر، مردم آن نواحي نيز از اين شيوه زيبا پيروي كردند و گويندگان آن جا، تابع سبك و لهجهي شيرين دري گرديدند.
نبايد از اين نكته غافل شد كه پانصد سال پادشاهي اشكانيان ...، در پيش انداختن زبان دري، يعني لهجهي شرقي، بياثر نبود.
باري، لهجه دري، از تشكيل دربارهاي مشرق در عهد اسلامي كم كم قوت و اعتبار يافت و پس از پيدا كردن شاعران و گويندگان چند، در همه بلاد ايران و لاجرم آذربايجان نيز راه پيدا كرد و بدان پايه رسيد كه شاعري مسلم به مانند حكيم قطران تبريزي6 كه به قول عوفي: «... همه شعرا قطره بودند او بحر» آثار فكري و ذوقي خود را در لباس آن زبان به معرض ظهور در آورد و به دنبال او بزرگاني چون خاقاني و نظامي براي بيان افكار و انديشههاي خود، اين لهجه را برگزيدند. ولي، لهجههاي ديگر را اين اعتبار و حيثيت نصيب نگرديد.7
روشنتر بگويم، همان گونه كه از شاهنامه بر ميآيد، كهنترين خاستگاه فرهنگ ايراني، پيرامونهاي دو رود بهشتي جيحون و سيحون يعني نواحي سغد و خورازم و اسروشنه و فراغنه و چغانيان و ختلان و بدخشان بود و پس از اسلام هم، نخستين سخن سرايان ايران از شهرهاي بخارا و سمرقند و بلخ و اخسيكت و زمخشر و هزار اسب و خجند تا به اين سوي رود آموي از شهرهاي خراسان: مرو و هرات و سرخس و طوس و نيشابور و بيهق و با خرز و نسا و ابيورد و مهنه برخاستهاند.
رفته رفته با پيشروي اقوام ديگر، فرهنگ ايراني به سوي جنوب رانده ميشد، و پاي در درون مرزهاي كنوني ايران ميكشيد. هم زمان با آن روزها كه آفتاب فرهنگ ايراني در فراسوي رود آموي روي به غروب نهاده بود، در گوشهاي ديگر، در شمال غرب ايران در سرزمينهاي خرم، اطراف رودهاي كر و ارس، اين فرهنگ جاويدان تابناكي و درخشندگي از سر گرفته بود. از دربند و تقليس و شروان و گنجه و بردعه و بيلقان و نخجوان، تا اين سوي ارس و اردبيل و مراغه و خوي و تبريز و مرند و شبستر و اهر و اروميه و اشنو و ميانه و خونه (خونج) و سجاس و سهرورد و ابهر و زنجان تا موصل و خلاصه فروغ روح انديشه و فرهنگ ايراني چشمها را خيره ميكرد.8
ايران بزرگ بود. به ياري نقشههاي مرزهاي تاريخي ايران در ادوار مختلف تاريخي، شاهد آنيم كه اَران و شَروان (جمهوري آذربايجان) از دوران ماد تا زمان تجزيه آن در عهد فتحعليشاه به طور مستمر، جزئي جداييناپذير از كشور ايران به شمار ميرفته است. ولي در دهه سوم قرن نوزدهم به سال 1228 هجري قمري (1813 ميلادي) بر اثر ناتوانيهاي فتحعليشاه و سياست مزورانه انگليس در جنگ ايران و روس با شكست ايران، برطبق پيمان گلستان اران و شروان از خاك ايران جدا و به چنگ روسيه تزاري افتاد.9 از آن جا كه مردم اين كشور از مجله آتورپاتكان و اران هميشه در همه حال در تمام مدت طول تاريخ، دولت مشترك و فرهنگ مشترك داشتهاند، دري نيز از آن زماني كه زبان رسمي و ادبي ايران گرديد، به آذربايجان راه جسته است.
در اين جا اين نكته درباره زبان ديرين مردم آذربايجان بايد اضافه شود كه مسلم است كه در گذشته مردم آن سامان به يكي از لهجههاي كهن ايـران، يعني اراني سخن ميگفتند، ولي اين تصور غلط نبايد به اذهان راه يابد كه آذري كهن، خاص آذربايجان و به كلي جدا از زبان محاوره مردم شهرها و نواحي شمال غرب ايران بوده است، در غرب، خطي از ري و قم تا اصفهان و در شمال، خطي از اصفهان و گلپايگان تا خرمآباد (قلمرو ماد قديم)، زبان محاوره مردم، پهلوي شمال غربي بوده و اگر لهجه شهرهاي مختلف فرقي با هم داشته (و مسلماً اين فرق بوده)، تا همين حد بوده كه امروز فارسي محاوره كرمان و شيراز و كاشان و تهران با هم فرق دارد.
زبان محاوره در نواحي شمال غربي ايران يكي بوده كه بايد پهلوي ناميده شود، و تعبيرات آذري، رازي، شهري، تاتي نيز چيزي جز همان پهلوي نيست.10
مردم آن سوي ارس هم به زبان پهلوي سخن ميگفتند كه شايد اندكي با پهلوي اين سوي تفاوت داشته و جغرافينويسان آن را اراني ميناميدند. استخري و ابن حقول و مقدسي در سده چهارم هجري، همگي زبان عمومي مردم اين سرزمين را اراني مينويسند و هيچ يادي از تركي در اين نواحي نمينمايند.11
ابن حوقل ميگويد: «مردم بردعه [مركز قديم ارن] به اراني سخن ميگويند.» مقدسي در احسن التقاسيم (ص 378) توضيح بيشتر درباره آن زبان دارد و ميگويد: «در اران به اراني سخن ميگويند، و فارسي ايشان قابل فهم است و در پارهاي از حرفها به زبان خراساني نزديك است».12
به هر سان، زبان اراني شاخهاي از زبانهاي ايراني و شعبهاي از پهلوي شمالي بوده كه بازماندههاي آن به نام تاتي در اران قفقاز بجا مانده است. همچنان كه گويشهاي تاتي آذربايگان، دنبال و بازمانده زبان آذري است كه پيش از تركي شدن زبان در آذربايگان، مردم بدان سخن ميگفتند. با اينكه متاسفانه نوشته و كتيبه چنداني از متون اراني قديم بدست نيامده كه قابل بررسي علمي باشد و ماهيت زبان اراني قديم را روشن گرداند ولي از نامهاي كسان و نامهاي جاها و كوههاي و رودها و تصريحي كه از چگونگي زبان اراني دوران اسلامي به عمل آمده، مي توان پي برد كه زبان اراني كهن نيز جز يك زبان ايراني نبوده است:
نام شاهان و اميران و شاهزادههاي اراني كه از خانواده مهرانيان بودند: مهر، ورد، وردان، جوان شير، يزدان خسرو و ورازمان، ورازتيرداد، نرسه، آذرنرسه، اسپرم، سوادان.
نام جاها: بردعه (كه نام پايتخت اران بوده و اصل آن «پرتوه» بوده است)، رود كر (كه از روي نام كوروش نامگذاري شده)، اَرس (يا آراكس)، البروز (كه نام كوههاي قفقاز است و با نام البرز يكي است) و گنجه، باكو، كربجر (كليه جر)، بيلقان (پايداگان) و ...13
تحولات زباني و تغيير زبان اراني به تركي، پس از تغير مذهب ارانيها از عيسويت به اسلام آغاز گرديد (كه در دورههاي نخستين اسلام، بر اثر جهاد و جنگهاي مسلمانان با مسيحيان، اندك اندك به اسلام گروييده و مذهب خود را تغيير دادند). زيرا تركان و غزها كه اسلام پذيرفته و به ميان مسلمانان درآمده بودند، جنگ با كفار و جهاد را براي غارتها و يغماهاي دائمي خود بهانه خوبي يافته بودند. از اينجا ارانيها به ناچار براي گذران امور خود تركي را آموختند. بنابراين قطعاً تركي هيچگاه زبان بومي اين سرزمين نبوده، بلكه بعدها به آنها تحميل گرديده است.
تبديل و تغيير زبان اراني به تركي و غزي، تقريباً نظير تغيير زبان (لهجه) آذري به تركي، در آذربايگان است با اين تفاوت كه در آن، جا تغيير زبان به علت تغيير مذهب از مسيحيت به اسلام در سده پنجم و ششم هجري بود و در اين جا به علت تغيير مذهب از تسنن به تشيع در سده دهم و يازدهم هجري است. زيرا، سخن گويي تاجيكان با ايرانيان، به آذري نشانهيي از علاقه به تسنن بود و تركمنهاي قزلباش تازه وارد مسلط كه مذهب شيعه غالي داشتند و به تركي حرف ميزدند و زبان محاوره دربار و اردو و اولياي دولت و حكومت همه به زبان تركي بود و زبان آذري كه هيچ گونه نفوذ و يا ادبياتي قوي نداشت و به مقدار بسيار كم مكتوب بود، رفته رفته جاي خود را به تركي داد و زبان بخشي بزرگ از شمال غرب ايران كه زبانشان پهلوي يا آذري و گويشهاي ديگر ايراني بود، تركي گرديد.14
بايد اين نكته را نيز در اين جا متذكر گردم، واقعيت اين است كه: تغيير لهجه در يك سرزمين، نژاد و تبار، قوم و قبيله و مليت آن جا راتغيير نميدهد. پنجاه سال پيش، مردم آستارا هر مشرب و مذهبي داشتند و به هر لهجهاي كه تكلم ميكردند خواه طالشي و تاتي باشد، خواه گيلكي و كردي و غيره، بديهي است كه در آن زمان از اوقام و طوايف ترك و تركمان نبودهاند. با تغيير و لهجه و محاوره به تركي، ديگر به قوم و قبيله ترك تبديل نشده و به بازماندگان غز و سلجوق و مغول منسوب نگشتند. بلكه همان سنت و سجاياي طالشي را حفظ كرده و تا امروز هم ادامه دادهاند.15 زبان تركي هم در آذربايجان، بدون تغيير و نژاد و تبار و مليت ايراني، رونق و رواج يافته است و در اران و شروان نيز جز اين نميباشد كه فرهنگ ايراني فرهنگ غالب دوران طولاني از تاريخ آن ديار بوده است.
شعر پارسي از اواسط قرن پنجم در آذربايجان رواج داشته و از اين پس چنان كه ميبينيم، اندك اندك در ميان گويندگان رو به كمال رفته است و تا اواخر قرن ششم در درجهاي از كمال رسيده است كه شاعري مانند نظامي گنجوي (530-614) كه بيشك از سخنوراني است كه او را در شمار اركان شعر پارسي و از استادان مسلم اين زبان بايد شمرد توانسته است ظهور كند.16
نظامي گنجهاي، خاقاني شرواني، قطران تبريزي، مجير بيلقني، فلكي شرواني، حبيش تفليسي و مهستي گنجهاي، از آن صد هزار درياي هنر و فضيلت بودند كه بوستان ادب پارسي ايران با آن پهنه گستردهي زماني و مكاني، به آنها ميبالد و نشان از آن دارد كه بيشك اران و شروان از درختان تناور اين بوستانند، بوستاني كه از آمويه تا شمال سوريه از دوشنبه و كابل و هرات و قندهار و تاشكند و سمرقند و بخارا و تهران و اصفهان و گنجه و سيستان باكو و نخجوان اهواز و كركوك و ... گسترده است.
در نزهه المجالس، جمال خليل شرواني كه در نيمه اول قرن هفتم در شروان تاليف شده، ترانههاي فراواني از گويندگان آن سوي ارس (اران و شروان) از 6 شهر: گنجه، شروان، بيلقان، تفليس، دربند، باكو به يادگار مانده است. بيشتر شاعران كه شعر آن ها در اين كتاب آمده در قرن ششم و نيمه اول قرن هفتم زيستهاند، از شاعران قرن پنجم و بعد از نيمه قرن هفتم به نام و شعر شمار معدودي بر ميخوريم. قديمترين شعر در اين كتاب، يك رباعي از فرخي سيستاني (متوفي 429) و دو رباعي از عنصري بلخي (متوفي 432) است.
هدف مولف، نزهت خاطر خوانندگان بوده است. بنابراين ملاك انتخاب شعر براي اين كتاب، تنها زيبايي و دلاويزي و مردمپسندي آن بودهاست، نه شهرت شاعر يا ملاحظههاي ديگر. جاي داشتن سرودههاي شاعران دو سوي ارس در كنار هم در اين كتاب به صورت: از گنجه 74 تن 7 از شروان 18 تن، از هر يك از دو شهر تفليس و بيلقان 5 تن، از باكو و دربند و نخجوان، هر يك 1 تن، و از مراغه 7 تن، تبريز 5 تن، ابهر 3 تن، از خوي و زنجان و اهر هر يك 2 تن، از اردبيل و شانو سجاس و خونج و خلاط و موصل هر يك 1 تن، نشان از آبشخوري مشترك فرهنگ و زبان دو سوي رود ارس از يك سرچشمه و آن هم فرهنگ سرزمين مادر، ايران و زبان پارسي ميباشد.
در اين جا از سي شاعر پارسي سراي كه بيشترين رباعيها در مجموعه نزهه المجالس كه آيينه اجتماع شروان در قرن هفتم است، نام ميبريم كه همانا دليل روشني بر ديرينگي گسترش فرهنگ ايراني در آن ديار است:
كمال اسماعيل، جمال اشهري، اميرشمسالدين اسعد گنجهاي، صدر خجندي، سيدحسين غزنوي، عزيز شرواني، سيدشرفالدين مرتضي، شمس سجاسي، جمال اصفهاني، مهستي گنجهاي، فخر مباركشاه، اوحد كرماني، اميرنجيب الدين عمر گنجهاي، مجير بيلقاني، بدر تفليسي، رضي نيشابوري، خيام اصفهاني، سنايي، كمال مراغهاي، شمس هروي، شرف صالح بيلقاني، ظهير فاريابي، انوري، برهان گنجهاي، ابوالحسن طلحه، شرف شفروه، صدر زنگاني، سعد لحافي، عايشه سمرقندي، شمس الياس گنجهاي، بختيار شرواني.17
باري اگر چه حكايت هم چنان باقي است, اما سخن كوتاه مي كنم چرا كه از سويي براي مخاطباني اين سان فرهيخته كنايتي و اشارتي كافي است و از ديگر سوي، موضوع سخن، گستره اي تاريخي را در بر مي گيرد كه ناپيدا كرانه است و مضمونش سرشار از بدايعي انديشه آفرين و فرهنگ ساز است كه پرداختن به آنها در مجال زمان و توان اين نوشتار نيست.
«اين زمان بگذار تا وقت دگر».
اميد آن كه ايران و ايران دوستان, سربلند و پيروز باشيد.