چکامه وطن
استاد بادکوبه اي
شبي دل بود و دلدار خردمند دل از ديدارِ دلبر شاد و خرسند
که با بانگ « بَنان » و نام ايـران دو چشمم شد زشور عشق، گريان
چو دلبر شور و اشک شوق را ديد به شيريني، زمن مستانه پرسيد
بگو جانا که مفهوم « وطـن » چيست؟ که بي مهرش، دلي گر هست، دل نيست
به زير « پـرچـم ايـران » نشستيم و در را جز به روي « عشق » بستيم
به يُـمـن عـشـق، دُر نـاب سُـفـتيم و در وصف « وطـن » اين گونه گفتيم
وطـن، يعني درختي ريشه در خاک اصـيل و سـالم و پـر بـهره و پـاک
وطـن، خـاکـي سـراسـر افـتـخار است که از «جمشيد» و از «کِي» يادگار است
وطـن، يعني نـژاد آريـايـي نـجـابت، مـهـرورزي، بـاصفايي
وطـن، يعني سرودِ رقص و آتش به استقبال« نـوروزِ » فـره وش
وطـن، خاک « اشـو زرتـشـت » جاويد کـه دل را مي بـرد تـا اوج خـورشـيـد
وطـن، يعني « اوسـتـا » خواندن دل بـه آيـيـن « اهــورا » مـانـدن دل
وطـن، شوش و چغازنبيل و کارون ارس، زاينده رود و موج جيحون
وطـن، تير و کمان « آرش » ماست سـيـاوش هاي غرق آتش ماست
وطـن، « فردوسي » و « شهنامه »ي اوست کـه ايـران زنـده از هنـگـامـه ي اوسـت
وطـن، آواي « رخش » و بانگ شبديز خروش « رسـتـم » و گلبانگ پـرويـز
وطـن، چنگ است بر چنگ نکيسا سـرود بـاربـدهـا، خـسـروآسـا
وطـن، نقش و نگار تخت جمشيد شـکـوه روزگـار تخت جمشيد
وطـن، منشور آزادي کـورش شکوه جوشش خون سـيـاوش
وطـن، خرم زدين « بـابـک » پاک که رنگين شد زخونش چهره ي خاک
وطـن، « يعقوب ليث » آرَد پديدار و يا « نـادر » شَـه پـيـروز افـشـار
وطـن، را لاله هاي سرنگون است زِياد « آريوبرزن » غرق خون است
به يک روزش طلوع « مازيار » است دگر روزش « ابو مسلم » به کار است
وطـن، يعني دو دست پينه بسته به پـاي دار قالي ها نـشـسـتـه
وطـن، يعني هنر، يعني ظرافت نـقـوش فـرش، در اوج لطافت
وطـن، يعني تفنگ بختياري غـرور مـلـي و دشمن شـکاري
وطـن، يعني « بلوچ و کردستان » با صلابت دلـي عـاشـق، نگـاهي با مـهـابـت
وطـن، يعني خروش شروه خواني زخـاک پـاک « مـيـهـن » ديـده بـاني
وطـن، يعني بلنداي دماوند زقهر مـلـتـش، ضحاک در بند
وطـن، يعني « سهند » سرفرازي چنان « ستارخان »اش پاکبازي
وطـن، يعني سخن، يعني خراسان سـراي جاودان عشق و عرفان
وطـن، گل واژه هاي شعر خيام پيام پر فروغ پـيـر بـسـطـام
وطـن، يعني « کمال الملک » و عطار يـکـي نـقـاش و آن يـک مـحو ديـدار
در اين ميهن دو سيمرغ است در سير يکي « شهنامه » ديگر، منطق الطير
يکي من را زِ هَر، من، مي رهاند يکي دل را به دلـبر مي رسـاند
وطـن، خون دل « عين القضات » است نيايش نامه ي « پـيـر هـرات » است
خراسان است و نسل سربداران زجان بگذشتگان در راه ايران
وطـن، يعني « شفا »، « قانون »، اشارات خــرد بـنـشـسـتـه در قــلـب عــبـارات
نظامي خوش سرود آن پير کامل « زمـين باشد تن و ايـرانِ ما دل »
وطـن، آواي جان شاعر ماست صداي تار « باباطاهر » ماست
اگر چه قلب طـاهـر را شکستند و دستش را به مکر و حيله بستند
ولي ماييم و شعر سبز دلدار دو بيت طاهر و هيهات بسيار
وطـن، يعني « تو » و گنجينه راز تَـفَاُل از لـسـان الغيب شيراز
وطـن، دارد سرود « مثنوي » را زلال عـشـق پـاک مـعـنـوي را
تو داني « مولوي » از عشق لبريز نشد جز با نگاه شمس تبريز
مرا نقش « وطـن » در جانِ جان است همان نقشي که در « نقش جهان » است
وطـن، يعني سـرود مـهـرباني وطـن، يعني درفش کاوياني
زعطر خاک ميهن گر شوي مست کوير لوت ايران هم عزيز است
وطـن، « دارالفنون »، ميرزاتقي خان شـهـيـد سـرفـراز فـيـن کـاشـان
وطـن، يعني « بهارستان »، مصدق حـضـوري بي ريا چـون صبح صـادق
زخاک پاک ما « پـروين » بخيزد بهار ، آن يار مهر آيين، بخيزد
که از جان ناله با مرغ سحر کرد دل شـوريـده را زيـر وزبـر کرد
وطـن، يعني صداي شعر « نيما طـنـيـن جـان فـزاي مـوج دريا
وطـن، يعني « خزر »، « صياد »، جنگل « خليج فارس »، « رقص نور »، « مشعل »
وطـن، يعني « ديار عشق» و اميد ديار ماندگار نـسـل خـورشـيـد
کنون اي « هم وطن »، اي جان جانان بيــا بـا مـا بـگـو پـايـنـده ايـران